هلیا جونمهلیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

خورشید کوچولوی مامان و بابا

جیـــــــــــــــــــــــــــگرم آینه رو دوست داره...

از وقتی که با روروک واسه خودت تو خونه می چرخیدی گاهی کنار آیینه میرفتی و ذوق می کردی. هی تو روروک بالا پایین می پریدی. الان که دیگه یاد گرفتی دستتو به جایی بگیری و بایستی دستتو به آیینه می گیری و کلی با خودت تو آیینه بازی می کنی. اولین باری که خودت کنار آینه ایستاده بودی خیلی جالب بود. وقتی هم که خسته شده بودی می ترسیدی برگردی و بشینی رو زمین.       تمام آیینه رو با زبونت لیس زدی و جای دستای کوشولوت مونده بود عسلکم . فدای شیطونیـــــــــــــــــــــــاش. خدایا یا تولد دخترم بهترین هدیه عمرم رو به من دادی.همیشه مراقبش باش. به...
8 اسفند 1392

شیطون بلای مامانی

عشقولکم تا این لحظه که مامانی داره این پست رو برات مینویسه هفتـــــــ ماه و بیست و هفتــــــــ روز و یک ساعته که زندگی من با اومدنت شیرین تر از قبل شده. چند روز دیگه بیشتر به پایان هشت ماهگیت نمونده. زمان داره به سرعت میگذره و تو هر روز داری کارای جدید یاد میگیری و خوردنی تر می شی. وقتی سوار رورواکتی دیگه کاری به مامانی نداری و واسه خودت همه جای خونه می گردی. حتی شبا اگه چراغ اتاق خاموش هم باشه نمی ترسی و میری تو اتاق. دیشب در کمد لباس مامان باز بود. تو شیطون بلا هم رفته بودی اونجا و لباسای مامانی رو یکی یک می کشیدی بیرون و از کار خودت کلی هم ذوق کرده بودی. من هم داشتم شیطونی هاتو از دور می دیدم و ذوقتو می کردم. وقتی اومدم پیشت با ص...
7 اسفند 1392
1